بي عرضه‌ها

مسعود بُربُر
masoudborbor@iamit.com



به او كه يادآوري كرد:

«نه در رفتن حركت بود

نه در ماندن سكوني

شاخه ها را از ريشه جدايي نبود»


فيزيكدان بلند شد. علاء‌الدين را از پشت ميزي كه روي آن اجزاي به هم ريخته ي چند دستگاه صوتي- تصويري مثل كالبد تشريح شده ي سگ مرده با دهان بازمانده، دراز به دراز، خوابيده بودند، در آورد و متوجه نگاه متفكر وشيطان روزنامه فروش كه او را تا كنار داماد دنبال كرد نشد. داماد كه به پهلو درازكشيده بود كف دست ش را تكيه ی سرش كرد، كت ش را كنار زد و درحالي كه زانو هاش را درشكم ش جمع مي كرد، صداش را معتادانه لرزاند: يعني تو خود ت حالي ت نبود سرده؟ حالا نفت كه داره؟

فيزيكدان علاء الدين را زمين گذاشت وسردي ي دستگيره ي فلزي كه حس كرده بود نفوذ مي كند به دست ش، نه مثل ترموديناميك كه خوانده بود گرما از جسم با دماي بالاتر به جسم با دماي پايين تر مي رود، بل مثل سردي ي مايعي كه در خاكي نفوذ كند، شد سردي ي فلز ي ي جيوه، كه هيچ وقت لمس نكرده بودش و هميشه مطمئن بود كه هميشه سرد بوده . شد سردي ي بدن دختري كه تازه دي شب فهميد كه چقدر سرداست و چه قدر دوست داشتني ست .

دوبار كبريت كشيد تا جرقه ي اصطكاك گوگرد، انرژي شعله ي روشن شد، و وقتي شعله مثل سبزي ي درخت نقاشي هاي كلاس اول و مثل آس پيك ورق شد، و كشيده ترين هم شد، آرام خاموشي گرفت وبه فتيله نرسيد. شعله ي دوم وسوم هم كه نگرفت، فيزيكدان نفس ش را پرت كرد بيرون و قوطي ي خالي را كناري انداخت. داماد از اين كه در جيب كت دامادي ش هم كبريت پيدا كرد متعجب نشد وبيشتر ناراحت شد كه چرا زرورق پيدا نكرده:« بذابينم»

نور سرخ علاءالدين ريز ه ريزه چر خيد تا گرد شد و سايه ي نور آبي رنگ ش كف اتاق و روي ديوارها مثل حلقه ي رقصان سرخپوست ها دور آتش بالا و پايين رفتن گرفت و داماد به صرافت افتاد كه شيشه ي بخار گرفته ي پنجره ي كودكي ها ش هم وقتي روي آن با نوك انگشت ش شكل آدم مي كشيد و جرات نمي كرد تاريكي را از توي شكل هاش نگاه كند مثل همين گيره ي فلزي ي هنوز سرد، نفوذ مي كرد و مي سوزاند.

مي شد ا ز لا به لاي قطران بخار شيشه وشبكه كركره تشخيص داد كه رگبار قطع شده ، اما هوا هنوز سرد بود. نه مثل رگبار كه آب خاك آلود باشد و مثل خون ولرم، كه مثل برف كه سوزن بزند پوست را، هوا سرد بود. «انگا ديگه بارون نمي ياد» روزنامه فروش پوزخند زد: « حتما برف گرفته» «آره ، سوز داره هوا» و اين طرف شيشه و كركره هم بود. روزنامه فروش طوري خوابيد كه نفر سوم جز كنار او جاي ديگري براي خواب نداشته باشد. فيزيكدان علاء الدين را كناري كشيد وبا ترديد تنها جاي باقي مانده را با نگاه ورانداز كرد. بعد از دي شب ديگر نمي توانست انتخاب كند بين كردن و نكردن. ممكن نبود خواب ش ببرد. مي ترسيد. ا ز تا ريكي، ا ز خواب، از اين كه صبح بيدا رشود و نبيند كه همه ي ماجرا خواب بوده و ببيند كه دوباره همان طوري مي بيند، طوري كه انگار همه چيز انرژي باشد . از شعله ي علاء الدين مي ترسيد. از دود مي ترسيد. واز كت مشكي ي داماد و مانتوي آبي ی روزنامه فروش هم مي ترسيد. روزنامه فروشي كه وراندا زش كرد و بالاخره زير نگاه و لبخند زهرآگين داماد، جمع وجور دراز كشيد. او هم بايد تعريف مي كرد. هردوشان تعريف كرده بودند پس او هم بايد تعريف مي كرد. بايد كلمه هاي درست را پيدا مي كرد و كنار هم مي چيد مثل آن دو كه تعريف كرده بودند. چشم هاش را تار كرد وبه صورت روزنامه فروش خيره شد. سفيد بود وبور و لك دار، با بيني ي باريك. گونه هاش كه گل انداخته بود شبيه مسخ شده ي همان دختر بود كه يك روز بعد از ظهر دنبال ش افتاده بود. وبعد از آن هر شب تا دي شب و داماد هر روز صبح، بين خواب وبيدا ري، با همان لباس آبي كه سبز مي زد، دوباره ديده بود. شعله ي آبي ي علاءالدين مثل تلالؤ مواج اقيانوس روي صورت روزنامه فروش مي رقصید . درست همان چشم ها بود. سبز و آبي وبي حالت كه درآن آدم نمي فهميد چي هست كه آن قدر عميق.. سنگين وباوقار ، دختر با لباس آبي از كنار درخت ها مي گذشت آرام وگنجشك هاي بيداري جشن مي گرفتند طلوع ش را و گاهي هم كه سوز باد بر پوست صورت خواب وبيدارش وزيده بود، موهاي طلايي ي دختر افشان كه مي شد، خورشيد عشوه گر بود كه كج طلوع كند. نه مثل شعله طلاي علاءالدين كه گاهي طلايي كه مي سوخت ، خوب كه نگاه مي كردي دود هم مي كرد. و دود … دود كه … نكندغبار نگاهي بر شيشه ي چشمان سبز و آبي دختر مانده باشد كه اقيانوس – سبز يا آبي – توفان خواهد شد حتما، وحتما خواهد شست چشمان ش را تا دوباره آرام بگيرد و آرام مثل گستره ي چشمان سبزش، چشمان آبي ش..

و شعله ي علاءالدين آبي كه مي سوخت گاهي سرخ هم مي زد، و مي چرخيد. مثل آژير ماشين هاي پليس و مثل رقص گرد جادوگر سرخپوش قبيله دورآتش باصداي متلاطم طبل. نه مثل آتش در بخار زمستان نوشيده ي تاريخ و زوزه ي گرگ كه نمي آمد. اينجا پارس سگي شايد. «يعني … پليس هم دنبال مون مي ياد ؟» مثل كسي كه بي هوا وارد مجلس شيره كش خانه ي ارواح قديمي شده باشد، اوهم خواسته بود شروع كند. « بيگي بخواب با آ» فيزيكدان بور شد وسرخ شد وصورت ش گل انداخت و مثل خاكستر گداخته كه آب روش پاشيده باشند جلز ولز كرد و خاموشي گرفت. نور سرخ علاء الدين آن طرف شيشه ي بخار گرفته هم مي چرخيد. حتما پليس مي آمد. با لباس فرم و صداي بلندگوي دستي كه « توجه توجه . شما در محاصره اين . مقاومت بي فايده س . تسليم شين . » حتما پليس مي آمد و مردم هم گرد جمع مي شدند. و حلقه ي طلاي علاءالدين سرخ مي سوخت و دود مي كرد واز لای پلك هاي نيمه بسته ي داماد در چشمان ش فرو مي ريخت و در نگاه خيس ش حلقه مي زد و مي چرخيد. مي چرخيد مثل دانه هاي برف كه بيرون در باد آرام چرخ می خورد و آرام مثل فرود ملايم چتر بازها بر درختان بي شاخ و برگ و ماشين هاي خواب گرفته ي خالي فرود مي آمد. برف بر مردم كه مثل از خواب پريده ها خميازه مي كشيدند و گردن دراز مي كردند مي باريد. بر پليس كه چون دستور داشت، بيهوده دستور مي داد، مي نشست وبر انعكاس رقصان شعله ي علاء الدين در قطران شيشه ي بخار گرفته مي باريد. برف بر آتش مي باريد.



اين كه تلويزيون دي شب مي گفت فيلم « طبل حلبي» اشاره اي دارد به اين كه فاشيسم نيمه ي ديگر روح به خرد گراييد ه ي آلمان و در واقع باز رفت به عقده ي سر كوفته ي خرد گريزي و هنجار ستيزي و فرد گرايي ي مخالف همساني ي جمعي ست به نظرم حرف درستي بايد باشد. يعني اين كه اگر يك جامعه را انساني زنده به مفهوم ماركسيستي تصور كنيم كه روحي با ا راده ي ديالكتيك داشته باشد، اندام ها مي شوند فاكتورهاي تعيين كننده ي اجتماعي وبافتها گروههاي انساني وسلولها هم تك تك افراد جامعه واز لحاظ روانشناختي ي اجتماعي مي توان مشابه همين تقسيم بندي را در نظر گرفت به علاوه ي اين كه« نيمه ي ديگر روح» را مي توان همان آركه تيپ سايه - به تعريف يونگ - در ضمير ناآگاه سركوفته ي اجنماع گرفت كه دچار خود آگاهي ی خود فزاينده ي جمعي شده باشد و مساله همين جا نمود مي يابد كه ديگر، انسان هاي فطرتا داراي فرديت متمايز، مي شوند ياخته هاي يكسان، با اراده ي نگاتيو در يك جامعه ي « سيا ه و سفيد» و پوپوليك كه در نهايت خود آلترناتيو را هم مشمول جريان نخبه كشي مي كند. و عامل اصلي اينجا همان اراده ي منفي ي تك تك ياخته هاست به شكل پذيرندگي و در نتيجه فزايش همساني ي اجتماعي ي هم نهاد با سركوب آركي تايپ سايه در تحليلگرايي ي روانشناختي. قانون كه ابزاري بود قراردادي براي آسايش بيشتر، مي شود عامل و آمر مجازي ي وجودي مستقل كه نخهاي عروسكهاي خيمه شب بازي ي حيات اجتماعي را در دست مي گيرد. حكومت كه مجموعه اي بود از يك سري آدم و يك سري اراده و عمل، به اضافه ي چند ساختمان فيزيكي، مي شود مفهومي وجودي با اراده ي آهنين وشگفت كه هر طرح يا مشكل مسووليت زايي را مي شود به او محول وبـه عبارت ديگر فرافكني كرد. در اين حكومت، حاكمان و كادر حاكميت مي شوند ماشين هاي امضا كه سخنان هفته ي بعدشان از امروز در روزنامه ها پيداست. شهروندان و آدمها هم ميشوند حروف نشانده شده در جدول كلمات متقاطع براي تشكيل كلمات زنده وبا معني، به بهاي از دست رفتن بار و ارزش معنايي وصوتي تك تك حروف : آ ، ه ، س .. م..

در چنين جامعه يي نيمه ي ديگر روح كه با لقوگي ي جا معه را تعيين مي كند خوش بينانه اگر بنگريم، آركي تايپ سايه نباشد، آنيما ست ( به تعريف يونگ دوباره) وسركوب آن موجب مرگ آركي تايپ ويا شورش آن مي شود و نتيجه ي اين دومي نيز يا انقلاب است ويا سركوب دوباره كه در هرحالت بايد به حال اين جامعه تاسف خورد. حال آنكه اين تاسف خوردن خود نيز يك نوع بي عرضگي ست چرا كه در شهر كر ولالها داود هم كه باشي اگر بخواني بي عرضه اي و اگر نخواني باز بي عرضه اي !

تمام اين مزخرفات خلاصه كه بي شباهت به شعر تكراري ي « بني آدم اعضاي يك پيكرند» نيز نبود افكاري بود كه كمي پس از بيدار شدن وبسته ماندن چشمها و نديدن آسمان آبي ي پررنگ پيش از طلوع كه ديوارهاي آجري را قهوه اي ي سوخته ي تخت جمشيد و شاخه هاي خشك زرد آلو مي نمايانيد، در ذهن نويسنده ي داستان ما لوليد واز آن جا كه اين آقا يک نويسنده ي ادبي بود ونه جامعه شنا س و روان شناس وتحليلگر تصميم گرفت آنها را در يك داستان با ظاهر ادبي بگنجاند. ا لبته نه براي مستفيض كردن ديگران كه شنيدن ونشنيدن شان براي او و براي همان ديگران هم چندان فرقي نمي كرد بلكه بيشتر به اين خاطر كه سوژه اي از قبل در ذهن ش بود ومي دانست كه اگر آن را ننويسد مثل كرم كه دندان را بخورد از تو ذهن ش را خواهد جويد وخواب ش را خواهد گرفت وحتا اجازه نخواهد داد تا سوژه هاي بعدي خودشان را به منصه ي ظهور برسانند. درواقع آن سوژه ربطي هم به اين چرنديات نداشت وبايد به اين ها فقط فكر مي كرد و داستان را فعلا نمي نوشت تا آن قدر اين دو حكايت درهم مي لوليدند كه به نحوي به هم مربوط مي شدند. حالا چون ممكن بود اين دو نامربوط نخواهند روي هم بريزند و كار طولاني شود وآن وقت سوژه هايي كه منتظر نتيجه ي اين كار بودند تا بعد خود را درجاي مناسب بروز دهند بي طاقت شوند وبه كل انصراف دهند، آقاي نويسنده كه ديد حيف است به خاطر يك كهنه شعر تكراري ي شاعر دمده يي از ديار قديم افكار نو گرايانه ي پست مدرن هنر براي هنر آزادانديشانه ي بي قيد تعهد خود را پشت در منتظر نگه دارد وشايد اصلا نيارزد اين تركيب به درد زايمان مولود مجهول پس از كلي پيچ و خم تصميم گرفت كه داستان رابنويسد وافكاري هم اگر لا به لاي قضيه به ذهن ش خطور كرد همان جا با خط ديگري يادداشت كند ودر آخر هم فكري بكند براي تركيب آنها با داستان. اما، از آنجا كه هنگام شروع اراده ي تحرير داستان آقاي نويسنده متوجه شد كه كار به اين آساني ها نيست وهنوز كشمكش باقي ست قصه سر دراز پيدا كرد. فلذا خر آقا از كره گي دم بريده ماند و حضرت هم كه رغبتي نداشت بر ترك تخت خواب عزيز - واصلا مشكل اصلي هم همين بود- بي خيال نوشتن داستان شد بركاغذ واراده فرمود بر قلم زني ي داستا ن و افكار جنبي ي آن صرفا در ذهن، چنان كه پيش ازاين.



چشمان ش را كه باز كرد از تعجب خشكم زد. اين عادت را كه از خودم با سوم شخص اسم ببرم از همين دو سه جمله قبل شروع كرده ام. همين، از وقتي كه چشم هام را باز كردم. طوري ست كه انگار خودم را مي بينم. نه مثل بقيه، انگار كه از بالا. اما اول كه چشم م را باز كردم آسمان شب را ديدم وستاره ها را. وبراي همين هم تعجب كردم؛ شدم سوم شخص؛ سقف رامي ديدم، واضح ومشخص، اما آسمان را هم مي ديدم، وستاره ها را، وسياهي را، وستاره هاي در سياهي را كه چشمكي مي زدند و براي هميشه محو مي شدند. وپيش از آن كه چشم هام را باز كنم به تو، به تو، ناز گل آبي، كه نداريم گل آبي اصلا، كه روز طلوع را خجالت داد و آبي ت را كه به … به عروس خانم فكر مي كردم. مگر همين من نبود كه تاساعتي قبل او را نگار خوب خودم صدا مي كرد؟ حالا چه طور شده بود كه نگار خوب خودش شده بود عروس خانم؟ مگر همين من نبودم كه من نبودم كه تو را، تو را، كه تورا كه ديدم يك سال، يك بار، اولين بار كه ديدم، مدرسه آن روزها وظيفه اي بود خسته كننده و تو مدرسه مي رفتي و آن سال من شاگرد اول شدم ويك سال تمام هر روز ساعت موعود ثانيه ها كه چكه مي‌كردند و من دزدكي از لاي پنجره نگاه مي‌كردم تورا وانتظار را تا شايد فقط شايد يك بار ديگر فقط يك بارش ببينم ش دوباره كه تمام سال هر شب همه شب خواب مي ديدم كه در باغ سبز باغ هاي سبز كه از زير درختان ش آب هاي شيشه اي ي سليس روان بود وپاهام درآب بود وخيس پاهام را سفيد تكان که مي دادم مثل بچه ها بود وپاك بود. تمام سال كه هرشب به شرق نگاه كه مي ‌كردم، خورشيد كه نبود، تو بود و اريكه يي بود كه جاي آن كه پيچك از ستونها بريزد گيسوان بافته ات، عروس خانـــم آن زمان هنوز نگار، آويزان بود و چشم هايي كه از آن سوي شيشه شان خدا برمن نگاه ‌مي كرد شايد و فكر مي كردم كه لب و دنداني كه الماس عاج تخت خدا بود. و يك بار كه يك شب كه خواب ديدم حباب دور عرش گرفت و حباب بزرگ شد و زلزله شد و گرد وغبار تا باغ به هم ريخت وعروس خانم آن زمان هنوز نگار محو كه به سوي م آمدي، تمام خواب تركيد و فردا شب كه زير پاهام خالي شد ودر هوا معلق شد در يك خالي ي بي وزن بدون غبار، آخر هم گرماي خورشيد عطش ظهر كه نم گرم بر لبان م شيرين شد تا از خواب كه بيدار شدم تمام خوشي م اين بود كه در بوسه ات عروس خانم آن زمان هنوز هيچ اثري از غريزه نبود. چراكه عشق من از آن عشق هاي احمقانه ي جنسي نبود كه بياندازم ـ وآن موقع اين طور فكر مي كردم ـ كه ظرف پنج دقيقه به نفرت بدل شود مثل آن دختر روزنامه فروش كه دنبال ش افتادم، چون شبيه تو و شبيه خودش بود. اصلا ًمن تو را براي آن دوست داشتم كه معصوم، مظلوم كه پاك بودي و شيشه كه مثل آب وسفيد خيس پا وبچه و مثل پرده ي نو كه شب عيد بخريم وبه اتاق م آويزان كنيم و بالاخره بعداز نمي دانم كي، همان روز تو را او را تو را ديدم زير باران … و بعد از آن همه انتظار ودر به دري و بي خوابي اورا زير باران ديده بودم ومن (همين من چه بگويم) از او نتوانسته بودم و بعد از آن همه هيچ نگفته بودم و نتوانسته بودم بگويم كه باران مي باريد بر من و برف مي باريد بر من و بهار و تابستان و پاييز و زمستان وشد وخدا چگونه خواست وامشب كه بر، برف باريد وباران باريد؟

حالا ظرف پنج دقيقه همه چيز عوض شده بود. نه اين كه از او نفرت داشته باشم! نه! حتا تحسين ش مي كردم. اما ديگر از عشق آن روزها آخ آن روزها وكه عشق كه عشق كه كه انقلاب اقيانوس وانفجار كوه تا تكه هاي متحد طلوع و از عشق و … نه… نه … از عشق خبري نبود! همين فقط يك نوع تحسين خشك وخالي بود كه از روي بي علاقگي همين. آن قدر بي علاقه كه تصميم بگيرم بلند شوم وبزنم بيرون شب عروسي م كه هوايي بخورم.

چشمان م راكه باز مي كنم عروس خانم آرام و معصوم خوابيده همين كنارم را مي بينم كه آرام گرفته بي خبر از همه ي دنيا و چه قدر دوست ش دارم كه نگاه ش كنم، كه نگاه ش كنم كه ببينم ش كه در خواب كه هست پلكهاي ظريف سفيدش را و لب هاي كوچك سرخ گل سرخي رنگ شمعداني ش را كه آرام بر هم غنوده اند و هميشه دوست داشتم كه درخواب ببينم ش از همان بچگي، از همان بچگي كه خواب گرفته ببينم همه ي دختران زيباي معصوم را، اما نه اين طوری مثل امشب، كه پوشيده مي خواستم شان و همين پوشيدگي و معصوميت شان را دوست داشتم نه مثل همين كه همين كنارم لباس ش را مي بينم و اما بدن ش را هم مي بينم! لباس ش توري هم هست ولي نه آن طور كه نه آن جوري كه … آخر با هم خريديم و همين دوساعت پيش خودم كمك ش كردم كه دوباره بپوشد و حالاانگار شفاف شده باشد، ونه مثل طلق، پارچه مانده باشد ولي شفاف باشد انگار كه اصلاً نباشد!

نفس كه مي كشد سينه ها ش مثل دريا كه خود را بالا وپايين بكشد شب ها آرام، آرام بالا وپايين مي شود و چه قدر دوست داشتم كه دوست دارم كه، نه اين طور كه سينه هاش از زيرلباس پيدا باشد، اما تمام شب نگاه ش كنم، تمام هرشب تماشاي ش كنم و حالا مشكلي، ايرادي، در ديدم هست كه آزارم مي دهد واين حركت ش را كه اين جوري است نمي فهمم، فريم به فريم، مقطع. فيلم كه نه، انگار يك مشت عكس هاي پشت سر هم ريخته ي نه خيلي مرتب اما كمي چرا. يعني مثلاً انگار سينه هاش پرش دارند. اين ست كه آزارم مي دهد و صداي نفس هاش را كه مي شنوم و صداي امواج درياست انگار كه مي شنوم و متوالي اما اصلاً بريده بريده نيست كه همين ست كه در مانده تر مي شوم وحتماً ‏‏‏‏ايرادي در چشمان م هست با اين حركت كه يك سلسله وجود است و متوالي ست.

سرش را برمي گرداند وبه بيرون اتاق نگاه مي كند. به جايي كه كمي دورتر از ديوار است، آن طرف ديوار، اتاق پذيرايي. جايي كه عده يي با اشاره هاي چشم و ابرو به اهل وعيال حالي مي كنند كه وقت رفتن است و عده يي ديگر، كه مست وخراب ند، گونه هاشان سرخ شده وتلو تلو مي خورند. كلمات را پرتاب مي كنند و قهقهه مي زنند. ديگراني هم كه تازه از نزديكي ي ميز برگشته اند در شلوغي كسي را پيدا مي كنند و دست در دست هم پاي مي كوبند. پيرمردي كه خطوط چهره اش به پرتوهاي خورشيد لب بام تنه مي زند، كن آبجويي را كه در دست چپ ش گرفته جلو مي گيرد و سرش را عقب نگاه مي دارد، بعد ناگهان در حالي كه چشم هاش را به دقت بازكرده باصداي مرگ گرفته ي گرفته يي فرياد مي كشد: «اووه … ده درصده! اووه… تگري هم كه هست …» اين جمعيت تکه های متلاشي ي شايد كاملا اتفاقي به هم چسبيده كه سيلان مرگ بر فضا شان جاري ست، حال م را به هم مي زنند. گوشت هايي كه در هم مي لولند و با عرق خيس چسبناك از هم جدا مي شوند. حالم را به هم مي زند اين كپه ها ي گوشت هاي تلنبار شده ي شناور در مرگ سيال مجلس بزم. بايد بزنم بيرون از اين مرده شوخانه.

هنوز به اين وضعيت ديدن عادت نكرده ام حتماً، كه لنگ مي زنم. چند نفري دزدكي به اتاق خواب نگاه مي كنند و حتماً فكر مي كنند خبري هست هنوز اين تو واگر مي دانستند كه چگونه همه شان را چگونه مي بينم … در را كه باز مي كنم ابتدا نگاه ها زير چشمي و آرام به سمت اتاق بر مي گردد. يك لحظه احساس تنهايي مي كنم. دل م تنگ مي شود براي نگارم كه بگويم بهش كه «نگا اينارو چه عالمي دارن واسه خودشون …» و بگويم كه چه قدر جدايم و جداييم از اين جماعت گوشتي من وما و … سيل جيغ و داد وفرياد وقهقهه جاري مي شود و جمعيت به هم مي خورد. دو نفري كه به طرفم مي آيند و زير بازوانم را مي گيرند، وقتي از دهن م بوي الكل نمي شنوند و چشمهام را هم گود نمي يابند، پا به فرار مي گذارند. چهره ي مبهوت من است شايد كه پير زني را كه حتماً مست هم هست و به نظرش شفاف و نوراني آمده ام، جن زده مي كند. با هول و ولا به طرف در مي دوم ومسيرم را كه گم مي كنم، تعادل م را از دست مي دهم. جمعيت به زور خود را كنار مي كشد از سر راه م و به ســويــي هل م مي دهد پي در پي، اما سخت است كه باور كنم اين گوشت هاي عرق كه به تن م مي خورند، طعم پارچه بر پوست م بدهند. با دست هام دنبال در كه نمي توانم درست فاصله اش را تخمين بزنم مي گردم. «بد بخت [… ] خورده، چشماش دوقپي در اومده» پرت مي كنم بيرون خودم را از اين مرده شوخانه ي كافوري ي الكل خورده ي دود آلود. سرد است هواي بيرون و مي سوزاند مثل مشروب. اين بيرون هم مي سوزاند و نفوذ مي كند بر بدن. سيگار در جيب م نيست كه تنها دود سيگار كه در سينه ام گرم كند و بخواباند وبيرون بدهم گرم مانده اش را كه آرام كند اين سوز سرما را. به هم ريخته خانه «حتماً جاي دروازه، خمپاره در قلعه بوده كه لخت وپتي در رفته يارو» يك نفر شماره ي كوتاهي را مي گيرد و قطع مي كند و دوباره مي گيرد. سرد است و رخوتناك اين بيرون هم اما ديوار كمتر است لااقل. فقط يك چيز يك چيزي در هوا هست كه انگار كه كم است و دنبال ش مي خواهم آن قدر بدوم تا بگيرم ش محكم در بغل م نكند از دستم برود و نيست و انگار در دلم هري مي ريزد همين جور يكريز پايين كه نيست .

نبود سيگار تا گرم كند اين سرماي درون م را تا عربده بكشم اين سرشار از فريادترين سكوت م را بر همه ي سياهي ي سرد شب. نبود دود تا آرام كند اين غليان سر خوردن هاي نگاهم را بر درختان لخت كوچه كه باد بازي شان مي داد و بازي مي داد سر خوردن هاي نگاه م را وازميان آن همه ابر، آن مرموز كه مي درخشيد و گداخته فرياد مي كشيدم در صورت ش كه بر شب ت صد قصه خواهم تافت و او چه ريشخندي كرد مرا وقتي كه هيچ نگفت و... بد به حالت باد... ومن سوت كه خواستم بزنم لبهام سرد بود و زبان م گرد نشد و بخار خشك بيهوده بيرون ريخت معلق در بي پايان حفره هاي هوا. چه مي خواهد اين دختري كه اين طرف م با مانتوي آبي ي كهنه چراغ مي زند و پا به پام مي كشد راه ش را بر دوش پاهاش و زمان را هم، اين وقت شب؟ و آيا مثل او كه عمري دل باختم ش نخواهد بود اين هم ؟ مسجد با ديوارهاي قهوه اي ی سوخته ي نزديك در نگاه م ابهت دژ است و جبروت قصر كه فراموش كنم دختر را و هر چه بادا باد..

آب مثل خاك و هوا سرد است از لوله هاي سرد مسجد و آستين هاي بالازده ي لباس م خيس شده آويزان، سوز سرخي ي آتش صورت م يخ بسته انگار واين وضو چه صفايي دارد. اذان طلوع نزديك است و وارد مسجد را وارد …ا ا… اي اين ا… اه! … چگونه واردمسجد شوم وقتي كه حمام كجا بود اين وقت شب تا غسل كنم؟ كدام وضو؟ كدام ضيعان دختر خياباني؟ منم كه ضايع شده م. كدام صفاي روحاني ي شب، كاش آينه اي بود و صورتم را … در انحناي كدام آينه؟ مي زنم دوباره به سرگرداني ي خيابان هاي كوچه هاي جدول هاي متقاطع و گمراه شهرك كه در چشم نباشد واين كوچه به كجا مي رود كه نديده بودم ش هنوز ويادم نيست؟ دختري كه تا همين جاها آمده بود كجاست پس، حالا كجاست، كجارفت؟ سرد است هوا.. اين كيوسك مطبوعاتي خوب ا… آخ همان ست كه از صد قدمي ش قل اعوذبرب الناس بايد خواند و [...[ با خود برداشت و درش باز است امشب هم و مگر من چه قدر پررويم.. اما خب كجا بخوابم امشب؟

سينه ها م بالا وپايين كه مي شدند بدتر هم شد و چه آرام خوابيده و مرا بگو كه گفتم چه طور نفهميده دي شب تمام مسير را كه كنارش دنبال ش بودم و حالا اينجا بود. اينجا بود ومن انگار بين همه ي مردم شهر لخت لخت مانده باشم و خجالت زده تكان نخورم. از كجا فكرش را مي كردم كه او هم يك روزي بيايد اين جا؟ چه بگويم به او؟ اين قدر زرنگ بود آخرآن موجود ساده ي بي…؟ شل مي كنم روسري م را و مي روم در نقش صاحب كيوسك كه «يالا ديگه پاشو… هي … تنه لش» عين جن زده ها با چشمهاي گرد به زور مي پرد از خواب واين ور و آن ور نگاه مي كند «مگه با تو نبودم؟ها؟ بزن به چاك!» «ببين آخه … » «حرف مفت نباشه» «آخه ببين من كه … من كه نيومده م واسه ي» «مگه نگفتم هري؟ چت موقوف!» «بابا من آخه لباس تنـ… » « قيچي ش كن مي گم. خودم مي بينم كت وشلوار تو. فكر كرده اي حجله ي داماديته اينجا؟» «بابا آخه من كه … اه … من دي شب عروسي م بود.» «غلط كرده اي تو بچه پررو، بكش زيپ شو. دي شب تو لنگت پارتي بوده.» « د آخه من كه نمي تونم لخت جلوي ملت..» و نكند كه مثل دي شب که فيزيكدان مي گفت او هم و.. و.. نه … نه … واي عجب گندي زده ام دي شب تمام مسير را از دهم تا كيوسك … يعني همين جوري جلوي همه، همه ي راه … ؟ « ا..ا... خب، پاشو يه جا در ريم » اه عجب هول... يهو...

كوچه مثل تاريك شده كوچه بازارهاي صنعا شب شده بود. سر بر كشيده آپارتمانهاي دود گرفته كه سنگين صداي امواج توفنده ي درياي حماسه جورا مي ريختند بر لرزان دل مرد كه مي ترسيد، خم شده بودند بر هراسان نگاه زن كه قدم كه برمي داشت زمين زير پاش مثل آن خالي كه جايي درون تن ش نفس مي زد، خالي بود، ونبود. مرد كه ايستاد وبر گشت و زن هم نگاه ش كه مثل او، وخط نگاه شان كه نيم صفحه به عقب چرخيد، سكوت بود كه از لاي سياه درختان لخت شاخه به ميدان ديد لغزان شان تــــراوش مي كرد و ترس بود كه از پي شان گويي چيزي باشد و نبود؟ و مرد كه دويده بود و از ترس كه دويده بود، زمين خورده بود ودست زن به جلو دراز كه بگيرد دست ش را و اما نگاه منتظر او به نگاه زن مانده بود كه جاي ديگري را نگاه مي كرد ونه او را كه آن انتهاي كوچه را نگاه كه شايد خانه ي شان بود و شايد آشنا بود آن بسته مغازه هاي كركره كشيده و خفتـــــــه خانه هاي خرناس كشان كه نفس هاي كثيف شبانه پرو خالي شان مي كرد. آن آخر شايد همه خواب بودند و هيچ بود وساكت بود اما نبود كه وقتي رسيدند اسفالت شده ي زمين كه ريگ داشت خالي شد زير پاي مرد كه ديد جمعيت دوان را دنبال جواني كه مي دويد و زن گم شده بود ومي دويد ومرد در جمعيت دوان گم شده بود اول كه نفهميده بودند جوان هم …

در سمت راست راننده را به زور كه بست، آن بيرون تيز باران مي آمد و مردم هجوم مي آوردند و راننده كه به او زده بود و او از در سمت راننده سوار شده بود، به زور ماشين را جلو مي راند. برف پاك كن كه روشن بود را يك نفر كه مي خواست حمله كند به ماشين شكست و خوش بخت بودند كه برف پاك كن سمت راننده سالم ماند. فيزيكدان كه با تمام ماجراهاي دي‌شب باز هم وقتي كه سوار شده بود و تنه‌اش به تنه ی روزنامه فروش چسبيده بود، و برف پاك كن هم که تكان مي‌خورد، ذهن ش تحريك شده بود، از خودش خجالت كشيد. تور لباس عروس، همان كه دي‌شب هم پوشيده بود، از لاي يقه‌ي مانتوي راننده بيرون زده بود بس كه عجله كرده بود. دي‌شب كه روزنامه فروش تعريف كرد از داماد كه چه طور تمام راه، عروس ش را نشناخته بود كه پشت بند او از مجلس زده بود بيرون. و عروس، كه مي گفت كه چه طور نفهميده تمام راه داماد معصوم مهربان ش، لب هاي سرخ ش را با ربان خيس كرده بوده بود ومشتاق گوش سپرده بود به او، به اوكه مثل هر شب تعريف مي كرد از هرشبي كه او مي آمد. هر شبي كه او مي آمد و صبح كيوسك روزنامه فروشي باز بود. گوش سپرده بود به اوكه به اوكه چه رخوتي گرفته بودش وديگر چگونه كسي به فتح مي انديـشيد، بعد از ماجراي دي شب؟ و آن بخار گيج كه عطشان شعله را فرو نشانده بود و بوي كافور مي داد چه قدر رخوت آور بود، چه سرد بود آن شب بدن او که هر شب مي آمد و گرم و آن شب که آمد چرا نتوانسته بود او که گرم كند … وبعد از آن صداي چسبناك كثيف كه پوست هاشان از هم جداشده بود، آيا هرگز كسي به مرگ وبه عشق فكر كرده بود؟ آيا نپوسيده بود اين عروس، همان دي شب كه ناگهان شفاف شده بود، شفاف ديده بود؟ نپوسيده بود كه حالا دوباره كنارش نشسته بود؟ بعد ازآن عرق چسبناك آن بدن خيس پوسيده ميان لباس هاي عروسي كه بوي وايتكس مي داد، چه قدر خجالت كشيده بود از اين كه وقتي براي اولين بار دختر را ديده بود يك عمر 20 دقيقه اي را در توالت گذرانده بود. وآيا آن همه زندگي كه او سركوب كرده بود، آن همه هم آيا شفاف شده بود؟ دي شب چه نور شده بود همه جا. نه مثل اپتيك كه خوانده بود، هرچيز كه مي بيند، همه چيز، همه ي چيزهايي كه مي بينـــد، همه چيز، بازتاب نور، بازتاب نور است، بلكه نور، خود نور، خود نور، حالا همه چيز خود نوربود كه شفاف بود و ذره ذره و كوانتومي همه همه چيز شايد ذره ذره بود كه هم خودش

معلوم بود و هم آن طرف ش مثل تور. همان دي شب بود كه چشمهاش باز شد و همين امروز غروب بود كه زد به كوچه..

روزنامه فروش گفت «خب شما كه مي گين بچه ي شهركين، شما بگين كدوم ور برم» داماد در فكر چشمهاي آبي ي سبز بود- و اين که لنز چه ها که می تواند بکند- كه متوجه نگاه ملامت بار عروس خانم روزنامه فروش به فيزيكدان هر شب فاسق جوان نشد كه از دهان ش پريده بود « خب همون جاي هر شب برو» و بعد اصلاح كرده بود كه « يه صوتي تصويري هست اون طرف. برو اونجا. من كليد دارم.»

كركره مشبك که بود، پايين هم كه بود مي شد همه چيز را ديد. تو هم مثل بيرون سرد بود. داماد دست هاش را روي دهان و دماغ سرخ شده اش گرفت وها كرد. نفس ش را از دهان بازمانده اش بيرون دادو دماغ ش را بالا كشيد و دوباره نفس ش را از لاي لب ها ش بيرون داد. روزنامه فروش لب هاش را با نوك زبان ش خيس كرد و جدي گفت «خب حالا چي كار مي خوايم بكنيم؟» داماد با صداي تو دماغي پرسيد «واسه چي؟» و فيزيكدان رو به آنها برگشت «فقط نگين شما هم اين جوري مي بينين» داماد اعتراض كرد:« د چشمام ايراد پيدا كرده خر كه نيستم. دي شب كه اون جور شد شوكه شدم. تاصبح هم خوب مي شم، غير از اين همه ش شعر وره. »

روزنامه فروش كه تا دي شب عاشق نشده بود به او پريد «تو؟ توشوكه شدي؟» و ادامه داد: «تو تو عمرت يه بار نگران هم نشده ي. دي شب چه خاكي تو سرت ريختن كه شوكه ت كرده ؟» فيزيكدان كه چيزي از روانشناسي و فرافكني نمي دانست با دقت به حرف هاي روزنامه فروش گوش مي كرد. « د نذا بگم عروس خانوم …» و روزنامه فروش اعتراض كرد كه «مگه همون نگار چشه؟» « د همين ديگه» وداماد سرخ شده ي عاشق كه فقط هم يك بار عاشق شده بود ويك بار از خود پرسيده بود كه ديگر چگونه كسي به عشق خواهد انديشيد، سرخ ماند و خيره به عروس خانم، منتظر كه چيزي بگويد او، تا با جمله سازي ي جديد حمله را شروع كند و فيزيكدان به اين فكر مي كرد كه عروسي كه تمام شب عروسي ش را به قرار نيمه شب هرشب ش فكر كرده باشد، چه دارد كه بگويد؟ داماد دماغ ش را كه بالا كشيد عروس خانم زبان ش را سرمه ي لبهاي ش كرد ومثل كسي كه لخت ش كرده باشند التماس كرد«سردمه» فيزيكدان بلند شد تا علاءالدين را بياورد. هر دوي آنها تعريف كرده بودند. نوبت او بود. كه چشم هاش را تار كند و تارتر كند و افكارش را ببيند و هم نور را ببيند و هم همه چيز را نورببيند و نور ببيند و كلمات درست را انتخاب كند و كنار هم بچيند. او هم بايد تعريف می کرد...





همين نويسنده اي كه تا لحظه اي پيش عاشق دلسوخته ي افكار روشن فكر مآبانه و سوژه هاي بكرش بود و با نزديك شدن هرچه بيشترش به آخر داستان، فراز و فرود تسلط ش بر شخصيت ها شدت مي گرفت، حالا كه همه را بارور كرده بود ديگر هيچ رغبتي به هيچ يك نداشت. بي اعتنا شده بود به همه ي فريادي كه مي خواست بكشد. در واقع وقت ش را هدر داده بود. تمام مدت ذهن ش را هدر داده بود از همان اول كه نمي خواست چيزي بنويسد و نمي دانست كه نمي خواست و فكر مي كرد فقط. مثل فيزيكدان كه آن همه زندگي ي شايد بارور را كشته بود . و مثل داماد كه عمري را در عشقي باطل و خيالي سركرده بود. و مثل روزنامه فروش كه هر شب معصوميت ش را بر باد فراموشي مي داد. مثل جامعه اي كه نوادرش را تلف مي كرد و جهان كه زمين را هدر مي داد. بايد كاري مي كرد به جاي اين همه جمله هاي عاشقانه ي تن پرور مرا با شقاوت اسبهاي خونين چشم، تنها مگذار. روز كار، شب کار، اينها براي چه مي دوند؟ كه تمام وقت همين طور در تخت خواب ش دراز كشيده بود، صبحانه اش را اگر خورده بود، بيشتر عايدش مي شد. بايد بلند مي شد وكاري مي كرد.

چشمان ش را كه باز كرد برف بر سقف شفاف خفته بود وبر برف شفاف، دانه دانه هاي برف خرامان فرود مي آمد. آن طرف شيشه تمام ميدان ديدش را ريزش خنيايی ی برف عشوه گر فــرو مي گرفت.. و همين شد كه دوباره چشمان ش را بست. بست. رخوت خواب پس از طلوع را كما هم ندارد...





كركره را بالا كه زدند و در كه بازشد، موج ولرم هرم گرما روي صورت شان نشست وسوزش پوست هاي گونه هاي گل انداخته، آرامش تخديري گرفت. بوي دود و افيون و گاز و الكل در هم آميخته بود كنار بوي كافور و هر نفس كه فرو مي رفت، روغن سوخته ي معلوم نبود چه بود، كه سينه ي سرد را ولرم، ساكت مي كرد. كالبد از هوش رفته ي سه ولو كف اتاق افتاده بود مثل بازمانده دهان هاي خواب آلودي كه آن بيرون انگارمجبور باشند كه تماشا كنند رخوت از خواب پريده هاي خودشان را و اين كه«اين بدبخت ها كه خواب ند» « قربان لخت بودن اينا» « حالاكه نيستن» « ولي همه شاهد بودن قربان» « خب بگو يكي شون …استشهاد بگير خب …»

در ماشين ها با صداي خفه ي بم و توپري بسته مي شد. جمعيت ساكن خواب آلوده، مثل خوابروها سرگردان بود. پليس بي اعتنا به جمعيت و كركره ي بازمانده خميازه كشان به رقص آژيرهاي صورتي باز مي گشت . برف يكريز مي باريد. بر تشتت جمعيت خوابروي باز مانده دهان و، بر پليس سرخ شده چشم به زور باز نگه داشته مي نشست وبر آژيرهاي سرخ چرخان ودرختان سفيد پوش سوخته قهوه اي، فرو مي ريخت. خرامان دانه هاي سپيد رنگ بلور بر فروكش شعله هاي بالا خزيده آرام مي گرفت. برف بر آتش مي باريد…

پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30663< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي